سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ... قلبم را از وحشت آفریدگانِ بدت بپوشان، و انس به خود و دوستان و فرمانبرانترا به من ببخش . [امام سجّاد علیه السلام ـ در دعایش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

نویسندگان وبلاگ -گروهی
بابائی(0)
لینک دلخواه نویسنده

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :5
بازدید دیروز :107
کل بازدید :57333
تعداد کل یاداشته ها : 61
103/9/2
8:2 ص

1-  بابابُژُگم برام یه ای نک (عینک) دُدی (دودی) اُلِل (خوشگل) اَایده (خریده) که همیشه برعکس می زارم رو چشمم و خیلی احساس زیبایی می کنم

بعد از چند روز  .....  تو خونه عینک دودی زده بودم

 مامانم : صبا جون عینک دودی رو بیرون بزن که آفتاب تو چشمت  نره  ....

بعد از چند روز دیگه : داریم با مامان از مهد کودک برمی گردیم

مامانم: صبایی بیا کلات رو بزارم سرت آفتاب نزنه موهات

من : مامانی کلا دودی بده ، کلا دودی میام (می خوام)

 

2- چند وقت پیشا که مامان جونم و بابابزرگم اومده بودن خونمون ، وقتی سوار اُبُ بوس (اتوبوس) شدن که برن من خیلی گریه کردم و میخواستم باهاشون برم                    چند هفته بعدش یه تعطیلی توپ به خاطر گرمای هوا پیش اومد و من و مامانم راهی اراک شدیم با اُبُ بوس ... وقتی سوار اُبُ بوس شدیم و مامانم منو رو صندلی نشوند پا شدم یه نگاهی به کل اُبُ بوس  انداختم و داد زدم  : مامان جون ، بابا بُژگ ... مامان جون، بابا بُژگ توژائید .... وقتی دیدم تو اُبُ بوس ما نیستند از پنجره به بقیه اُبُ بوسا نیگا می کردم و داد میزدم : مامان جون ، بابا بُژگ ... بعدش هم که دیدم خبری ازشون نیست رو کردم به راننده و گفتم : آقا نانا بزار  آقا نانا بزار  .... البته خوشبختانه بعد از 45 دقیقه خوابم برد وگرنه مامانم و بیچاره میکردم تا اراک .... بعدش هم دایی جون اَسنم  (حسنم) اومد دنبالمون ...

 

3- من ماشین دائی جون حسنم مو خیلی دوست دارم چون منو بغل میکنه و  می زاره باهاش رانندگی کنم کلی هم نانای خوب با صدای بلند برام میزاره ... به خاطر همین مسائل شکل ماشینش تو ذهنم حک شده و  وقتی از مهد میریم خونه تو کوچه هر  206 ی که میبینم  داد میزنم: ماشیم دایی اَسن  ... آخرش خسته میشم میگم : همش ماشین دایی اَسنِ  ...


89/5/12::: 10:46 ص
نظر()
دعا